این همه پایداری!

شهید مهدی باکری
«مهدی» مقاومتی نمی کند و علی بر می خیزد و از «دجله» عبور می کند و در آن طرف رود مستقر می شود. بار سنگینی از دوش «آقا مهدی» برداشته شده. نفس راحتی می کشد و احساس می کند، سبکتر شده است. در گوشه ای از سنگر نشسته ام و «آقا مهدی» را نگاه می کنم. گوشی بی سیم را از گوشش دور نمی کند. می خواهد تا هر کجا که در توان دارد، پلک هایش را باز نگه دارد. با کسی صحبت می کند. در میان صحبت پلک ها پایین می آیند و بسته می شوند. ولی هنوز صحبت مهدی قطع نشده است.
لحظاتی می گذرد، صدا ضعیف تر و خاموش می شود. «آقا مهدی» را خواب برده است. همه ساکت می شویم... گلوله ای در نزدیکی فرود می آید و چشمان مهدی باز می شود.
دوباره با بی سیم ها با نقشه و پیک ها، مشغول می شود. مدّتی می گذرد و دوباره خواب غلبه می کند و بی اختیار «مهدی» به خواب می رود... تا شب دهها بار «مهدی باکری» روبروی من چرت می زند و بیدار می شود و من بر این همه پایداری و شجاعت، نمی دانم باید گریه کنم یا خوشحال باشم. (1)

چهل روز با پوتین!

شهید حمید رضا نوبخت
بعد از این که از معبرها گذشتیم، به زیر دژ دشمن رسیدیم. نزدیکی های صبح به ما خبر رسید که باید برگردید. بی سیم های ما از کار افتاده بود و تنها به وسیله پیک می توانستیم خبرها را از مافوق بگیریم. بچه های گروهان من در میدان مین گرفتار شدند. در گیر و دار حوادث و در آن شرایط سخت، ایشان دست مرا گرفت و گفت: «بنشین! می خواهم خاطره ای تعریف کنم.» من با تعجب گفتم: « الان که وقت خاطره نیست.» گفت: «آقای علی پور! در عملیّات والفجر خدا می داند که ما سه نفر بودیم و در مقابل یک تیپ عراق ایستادگی کردیم. من چهل روز پوتین را از پایم در نیاوردم.»
***
جنگ، یک متر، یک متر پیش می رفت. دور و اطراف ما آب بود و تنها به یک جاده دسترسی داشتیم. نیروها که می آمدند، در راه به شهادت می رسیدند یا مجروح می شدند. جاده ای بود که دشمن آن را به رگبار می بست. آن جا مشهور به سه راهی مرگ بود. چند فرمانده با نیروهای خود در آن جا می جنگیدند. «حمید» از آن سر کانال به این سر کانال می آمد. سر بچّه ها را دست می کشید. سرشان را می بوسید.
***
یک بار به علّت مشکلاتی که پیش آمد، فرمانده به او اجازه نداد در عملیات شرکت کند. شب آن عملیات، من با او بودم. آن چنان بی تاب و تحمّل بود که مرا به تعجّب واداشت. اگر چه اطاعت از فرمان را لازم می دانست، امّا فکر می کرد فیضی را از دست می داد. آن شب را تا به صبح، بیدار ماند و برای موفقیّت رزمندگان دعا کرد. به نماز ایستاد و با خدا به راز و نیاز پرداخت.
***
در عملیّات «و الفجر 8»، به دلایل امنیّتی، همه ی فرماندهان سپاه، خودشان راننده شدند و به مدّت پنج یا شش ماه کارهای اولیّه و مقدّماتی، به عهده ی آنان بود. سخت ترین قسمت عملیات «والفجر 8» تصرّف شهر «فاو» بود که به «لشکر 25» واگذار شده بود.، یک مشکل در این مأموریت، آموزش غوّاصان و عبور از اروند بود. مشکل دوّم پاک سازی و تصرّف شهر «فاو» بود که بر عهده ی گردانی بود که «نوبخت» فرماندهی می کرد. (2)

سنگرِ پُر آب!

شهید مهدی امینی
دقایقی بعد، پتوهای باران خورده سنگین می شود و رفته رفته آب به سنگر نفوذ می کند. بعد از مدّتی لباس ها هم برتنمان سنگینی می کند. انگار همه از آب درآمده باشند؛ همه چیز به هم می خورد، طوری که دیگر نمی توانیم در سنگر بنشینیم. ته سنگر پر آب است. بچّه ها بلوک های سیمانی را در تَهِ سنگر می چینند و روی بلوک ها تخته پاره هایی قرار می دهند. وضعِ همه مثل وضع ماست. همه ی سنگرها را آب گرفته است.
***
بی هوش افتاده است. گلوله به زانویش اصابت کرده و معلوم است آنقدر خود را روی زمین کشیده که پوست دستهایش کنده شده است. (3)

در سختیها، چهره اش طراوت داشت!

شهید عیسی خدری
او مجبور بود با سن اندک و با پای برهنه و سرما و گرما از شنزارها و تپّه های ریگ بسیاری عبور کند و هر بار هفت کیلومتر راه را پیاده بپیماید تا به روستا برسد و بتواند درس بخواند. هنوز هم پاهای کوچک و عریان عیسی که در راه مدرسه از شدّت گرما تاول می زد و پوست می انداخت، و در زمستان مثل پوسته های گِلِ رُس ترک بر می داشت جلو دیدگانم است.
***
مرحله ی دوّم «عملیّات بیت المقدس» شروع شده بود. محور عملیات ما منطقه ی «جیفر» بود. در حین عملیات شنیدیم که یک کاروان از رزمنده های سیستانی وارد «اهواز» شده است. با توجه به گستردگی عملیات و نیاز به حضور نیروهای تازه نفس، به کاروان اعزامی مأموریت داده شد تا سریعاً به خطوط عملیاتی بپیوندد و در محور لشکر 41 ثار الله در کنار سایر نیروها انجام وظیفه کند. یکی از نیروهای این کاروان که در هیچ لحظه ای خستگی و خواب نمی شناخت، آقای خدری بود. به سبب شرایط حسّاس منطقه و نوع عملیّات- که آزادسازی خرمشهر بستگی به توفیق در آن را داشت- مجبور بودیم در تمام اوقات شبانه روز، در محورها و منطقه های مختلف حضور یافته و اقدام به عملیّات کنیم. مثلاً از محور «طلاییه» حجم سنگین آتش دشمن را جواب می دادیم. اما علی رغم طی این مسافت زیاد و جابه جاییهای متعدّد، هر وقت به چهره ی آقای خدری نگاه می کردیم طراوت و تازگی سیمای او ما را به وجد می آورد. ایشان نه تنها با خستگی و خواب بیگانه بود بلکه وقتی نیروهای دشمن را در محاصره ی کامل دید، رغبت و شوق او برای ادامه عملیات بیشتر شد. در عملیات «جیفر» که با همّت بچّه های سیستان، به ویژه آقای خدری با پیروزی همراه بود، تعداد بسیاری از این کاروان سرافراز زخمی و شهید شدند. یادشان گرامی باد.
***
خطر کمبود مهمّات به جایی رسیده بودیم که جیب های اجساد عراقی را برای یافتن نارنجک و فشنگ می گشتیم، شاید بتوانیم با پیدا کردن حتی یک تیر برای لحظه ای بیشتر مقاومت کنیم. در همان موقع، گلوله ی دشمن قسمتی از پیشانی و چشمم را شکافت و حدقه ی چشمم آویزان شد. شهید «حسابی» در کنارم بود. چفیه ام را از دور گردن درآوردم و از او خواستم تا سرم را محکم ببندد. چاره ای نبود. باید مبارزه می کردیم. حجم سنگین آتش دشمن همچنان ادامه داشت. با پیشانی شکافته چشم ار حدقه درآمده، به همراه تعدادی رزمنده سیستانی و پنج، شش طلبه ی جوان، هنوز مقاومت می کردیم که ناگهان صدای تیربار و تکبیری آشنا، ما را به خود آورد. نگاه کردیم آقای «خدری» بود که به تنهایی از پشت سر، آرایش دشمن را به هم ریخته و به سوی ما آمده بود و با اینکه در حین جلو آمدن مجروح شده بود، اما تیربار را زمین نگذاشته بود. شدّت آتش تیربار و وضعیّت روحی ایشان، به گونه ای بود که پس از مدّتی، احساس کردیم محاصره درهم شکست و در همان دقایق من نیز از شدّت درد و خونریزی بی هوش شدم. صبح که از نرمه ی نسیم بامدادی به هوش آمدم خود را لابه لای اجساد دیدم.
خونریزی زخم هایم بند آمده بود کسی از گردان ما دیده نمی شد. اما ظاهراً جنگ آرام شده بود. به زحمت خود را به موضع رساندم. آنجا بود که خبر شهادت «خدری» را شنیدم. بغض خسته ام را در گلو شکستم و به یاد شهید افتادم که در آخرین لحظه به داد بچّه های ما و طلبه های جوان رسیده بود. تازه یادم آمد که ایشان یکی از فرمانده هان ما بود و اصلاً وظیفه اش این نبود که پشت تیربار بنشیند یا «آر. پی .جی» شلیک کند. (4)

باور نمی کردند که او ...

شهید حاج رجبعلی آهنی
مهمترین خصوصیّتش هدایت نیروها بود. در عملیات «فتح المبین» مسئول پرسنلی گروهان بودم. یک گردان وقتی می خواست به خط بزند، مشکل تأمین سلاح داشت؛ یعنی همه ی افراد اسلحه نداشتند. وقتی به شهید «آهنی» گفتم:
«آقا اینطوری که نمی شود جنگید! بچه ها تجهیزات ندارند!»
به ما اطمینان می داد و می گفت: «شما نگران نباشید، همین که خط اول را شکستیم، من برای همه ی شما سلاح می آورم.»
در این عملیّات، گردان «آهنی»، خط شکن بود، به راحتی در محور عملیاتی وارد عمل شد و با تجهیزات دشمن، سلاح بچّه های گردان را تأمین کرد.
از تحصیلات بالایی برخوردار نبود؛ اما نیروها، چنان مجذوب گفتار و رفتارش می شدند که در مدّت کمتر از دو هفته، گردانی خط شکن را آماده ی عملیات می کرد. شب بود که آهنی وارد سنگر فرماندهی شد و با خوشحالی خبر داد که؛ فردا حمله داریم.
این بار محوّطه ی عملیّاتی، منطقه ی «کرخه ی نور» بود. گردان «ابوذر» هم به فرماندهی آقای «آهنی» وارد عمل شد. به دلیل پیشگیری از شنود دشمن، اغلب از بی سیم استفاده نمی کرد و شخصاً طول گردان را بارها طی می کرد و دستورات لازم را می داد.
با عبور از کانال، باید از پل شناوری که روی رودخانه ی کرخه ی نور نصب شده بود، رد می شدیم. از گلوله های «آر. پی. جی»‌ گرفته تا تیربار دشمن، همگی آماده ی پذیرایی از ما بودند. هنوز تعدادی از نیروها از پل نگذشته بودند که طناب پل باز شد و بچه ها از حرکت ایستادند.
آهنی، زیر باران گلوله، تا کمر داخل آب فرو رفت. گویا اصلاً در صحنه ی نبرد نبود. با دستانش دو طرف طناب را نگه داشت تا افراد به راحتی عبور کنند. صبح زود بعد خاکریز دشمن سقوط کرد، اما خبر رسید که آقای «آهنی» از ناحیه ی کمر مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. وقتی خودم را به او رساندم، رنگ بر چهره نداشت. لب هایش از شدّت خون ریزی، سفید شده بود. با نگرانی گفتم:
«آقا، دیگر رمق برایت نمانده، بیا به بیمارستان صحرایی برویم.»
اما او اصرار داشت تا به نیروهایش که کمی پایین تر مستقر بودند، سرکشی کند. هر چه گفتم، تسلیم نشد. زیر آتش توپخانه ی دشمن به نیروهای خودی رسیدیم.
آقای آهنی در حالی که دستورات لازم را برای مقابله با پاتک عراقی ها به بچّه ها می داد، ناگهان نقش زمین شد. با خود گفتم حتماً دیگر کارش تمام است. او را کشان کشان به سایه ی سنگری بردم و به هر شکل بود، به پشت جبهه انتقالش دادم.
پزشکان در بیمارستان صحرایی، وقتی زخم عمیقش را دیدند، باور نمی کردند که او توانسته با چنین جراحتی، ده ساعت زنده بماند. (5)

پی نوشت ها :

1- خداحافظ سردار، ص 188.
2- تا آخرین ایثار، صص 108 و 132 و 138 و 141.
3- بر ستیغ صبح، ص 125 و 136.
4- خنده بر خون، صص 35 و 160-161 و 181-183.
5- افلاکیان، صص 325-323.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.